مشاهده
68857 +

قصه درباره اسراف قصه درباره اسراف "آهوی دم قهوه ای" توی یک جنگل سبز چند تا آهو با بچه‌هایشان زندگی می‌کردند . هر وقت آهو خانم برای بچه‌هایش غذا تهیه می‌کرد و می‌آورد که بین آنها تقسیم کند یکی از بچه‌هایش به نام دم قهوه‌ای میگفت : من بیشتر می‌خوام . آهو خانم می‌گفت : آخر عزیز دلم باید به اندازه‌ای که می‌توانی بخوری و برداری اگر بیشتر برداری نیمه خور و  اسراف می‌شود . ولی آهو کوچولو گوشش بدهکار نبود. یک روز که با برادرش دنبال رنگین کمان می‌گشت تا سر رنگین کمان را پیدا کند و بگیرد، یک سبد میوه که شاید انسانها آنجا جا گذاشته بودند را دید که روی زمین ریخته شده بود. طبق معمول از برادرش جلو زد و گفت: گنده‌ترین میوه مال من است و یک گلابی بزرگ را با پوزه خود (دهان) به سمت خود کشید و یک گاز زد و ...

قصه درباره اسراف

قصه درباره اسراف “آهوی دم قهوه ای”

توی یک جنگل سبز چند تا آهو با بچه‌هایشان زندگی می‌کردند . هر وقت آهو خانم برای بچه‌هایش غذا تهیه می‌کرد و می‌آورد که بین آنها تقسیم کند یکی از بچه‌هایش به نام دم قهوه‌ای میگفت : من بیشتر می‌خوام .

آهو خانم می‌گفت : آخر عزیز دلم باید به اندازه‌ای که می‌توانی بخوری و برداری اگر بیشتر برداری نیمه خور و  اسراف می‌شود .

ولی آهو کوچولو گوشش بدهکار نبود. یک روز که با برادرش دنبال رنگین کمان می‌گشت تا سر رنگین کمان را پیدا کند و بگیرد، یک سبد میوه که شاید انسانها آنجا جا گذاشته بودند را دید که روی زمین ریخته شده بود.

طبق معمول از برادرش جلو زد و گفت: گنده‌ترین میوه مال من است و یک گلابی بزرگ را با پوزه خود (دهان) به سمت خود کشید و یک گاز زد و سیر شد و آن را پرت کرد آن طرف . بقیه‌ی میوه‌ها را هم برای آهو خانم بردند.

حالا بشنوید از آهو خانم که داشت لانه‌اش را تمیز می کرد دید لاک‌پشت‌ها دارند یک پرستوی بیمار را می‌برند گفت : صبر کنید این پرستو دوست بچه‌های من است چه اتفاقی افتاده؟؟

گفتند : او بیمار است و دکتر لاک‌پشتیان گفته : اگر گلابی بخورد مداوا خواهد شد.

آهو خانم گفت هر طور که شده برایش گلابی پیدا می‌کنیم، لطفا او را به لانه‌ی ما بیاورید.

بچه‌های آهو خانم آمدند هوا تاریک شده بود. آهو خانم سبد میوه را که دید گفت : توی میوه‌ها گلابی هم هست؟؟

گفتند: نه ،آهو خانم گفت : پرستو اگر گلابی بخورد مداوا می‌شود .

دم قهوه‌ای ناراحت به خواب رفت در خواب گلابی را که نیمه خور کرده بود، دید. گریه میکند به او گفت چرا گریه می کنی؟ گلابی جواب داد : تو مرا به دور انداختی در حالی که می‌توانستم مفید باشم و بعد این شعر را به دم قهوه‌ای یاد داد :

گلابی تمیزم                 همیشه روی میزم
اگر که خوردی مرا            نصفه نخور عزیزم
خدا گفته به قرآن            همان خدای رحمان
اسراف نکن تو جانا            در راه دین بمانا

قصه درباره اسراف

آهو کوچولو صبح زود بیدار شد و با برادرانش به جنگل رفت و به دنبال گلابی گشت. گلابی که نصفه خور کرده بود را پیدا کردند آن را در آب چشمه شستند و برای پرستو آوردند. وقتی پرستو گلابی را خورد نجات پیدا کرد و چشمانش را باز کرد و از آهو کوچولو تشکر کرد که جانش را نجات داده بود  از آن به بعد دم قهوه‌ای دیگر اسراف نمی‌کرد و فریاد نمی‌زد زیاد می‌خواهم گنده می‌خواهم. حالا او می‌داند اسراف وهدر داد هر چیزی بد است و خدا اسراف کاران را دوست ندارد .

قصه درباره اسراف “میوه ها”

پیشی دنبال غذا بود. توی حیاط می گشت و بو می‌کشید که صدایی شنید. جلو رفت. یک عالمه میوه را دید که توی سطل آشغال گریه می‌کردند.

پیشی پرسید: میوه‌ها! چرا شما توی سطل آشغال هستید؟ چرا این طور زخمی شدید و بی‌حال هستید؟

قصه درباره اسراف

گلابی گنده‌ای که فقط یک گاز از آن خورده شده بود گفت: می‌خواهی بدانی؟ پس گوش کن تا برایت تعریف کنم. دیشب جشن تولد بود، همه جا را چراغانی کردند یک عالمه سیب و گلابی و آلو و هلو آوردند. من و دوستانم توی صندوق میوه بودیم. اول ما را توی حوض ریختند. نمی دانی چقدر کیف می‌داد.

یک آلوی درشت از سلطل زباله بیرون آمد و گفت: ما آب بازی کردیم بالا و پایین پریدیم و خندیدیم. وقتی آب بازی تمام شد، ما را توی سبدهای بزرگ ریختند.

یک هلوی درشت ولی نصفه ناله‌ای کرد و گفت: پیشی جان به من نگاه کن ببین چقدر زشت شده‌ام. دیگر یک ذره هم خوشحال نیستم چون حالا یک تکه آشغال هستم. بعد ادامه داد ما توی سبد بودیم. اول از همه مرا با یک دستمال تمیز خشک کردند جوری که پوستم برق می‌زد…

هلو گریه‌اش گرفت و نتوانست حرفش را تمام کند.

سیب گفت: راست می‌گوید من هم توی سبد بودم. بعد همه‌ی ما را خشک کردند و توی ظرف بلوری بزرگی کنار هم چیدند. نمی‌دانی چقدر قشنگ شده بودیم. وقتی مهمانها آمدند همه به ما نگاه می‌کردند و به به می‌گفتند.

یک خیار زخمی از میان میوه‌ها فریاد زد: اما چه فایده؟ آنها خیلی بدجنس بودند هر کس یکی از ما را بر می‌داشت و فقط یک گاز می‌زد و دور می‌انداخت. یکی زیر پا، یکی زیر صندلی، یکی توی باغچه همه جا پخش شده بودیم. جاروی بیچاره ما را از این طرف و آن طرف جمع کرد.

پیشی نگاهی به حیاط کرد جارو کنار باغچه افتاده بود. معلوم بود از خستگی به این حال افتاده است. پیشی گریه‌اش گرفت و گفت: چه مهمانهای بدی من که اینجور مهمانها را دوست ندارم. بعد خودش را از لای در کشید و با ناراحتی بیرون رفت.

 

7 دیدگاه کاربران + ارسال دیدگاه